انجمن شطرنج ایران
"پیاده ای که حرف می زد" - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن شطرنج ایران (https://irchess.com)
+-- انجمن: اخبار و مقالات (/forumdisplay.php?fid=62)
+--- انجمن: مقالات (/forumdisplay.php?fid=64)
+---- انجمن: مطالب بهزاد خوشکلامیان (/forumdisplay.php?fid=122)
+---- موضوع: "پیاده ای که حرف می زد" (/showthread.php?tid=1477)



"پیاده ای که حرف می زد" - Admin - ۲۳-اسفند-۹۵ ۰۱:۲۷ صبح


وقت خواب بود و طبق معمول چشام به سقف اتاق..
چته بهزاد در همی؟!..
یکه ای خوردمو نگا کردم دیدم پیاده ای رو ننداختم تو جعبه..
گفتم ای بابا..!فسقلی تو چطوری حرف می زنی؟؟..
گفت مائیم دیگه..!
گفتم جالبه برام که حرف می زنی ولی قیافه ت خیلی خنده دار شده!..
گفت از قیافه منم خنده دار تر هست...!
گفتم منظور؟؟..
گفت مثلا...مثلا قیافه استادی که نورم و ریتینگشو با پول خریده و داره به یه بازیکن تازه کار می بازه..!
گفتم زبونتو گاز بگیر..هرچی باشه حالا یه استاده و احترامش واجب..!
گفت خوب قیافه کسی که پیاده ای رو وزیر می کنه و با یه ژست مخصوص ساعتو می زنه و یهو می بینه بازی پات شده!!..
گفتم فسقلی..خوب پیش میاد..شطرنج است دیگر..!
گفت یا مثلا..قیافه کسی که تو یکی از این گروههای چرندی که صبح تا شام سرت توشه!!..یه معمائی میذاره و کلی کلاس میاد یعنی من خودم واردم به حل اینا..بعدش یهو میبینن معماش اشتباهه..!
گفتم اولا بی احترامی نکن به گروههای من..دوما یارو معما میذاره که از جیبش در نیاورده ..!..مال کس دیگه س..خوب زحمت می کشه میذاره..
گفت خوب..مثلا قیافه کسی که تازه بازی رو برده و داورو صدا می زنه امضا کنه ..یهو گوشیش تو جیبش زنگ میخوره..!
گفتم خخخ...چلغوز خیلی چیزا میدونی و ما خبر نداریم..!
ولی هنوز به نظرم قیافه تو خنده دار تره..!..جون من برو تو جعبه ت بذار بخوابیم..!
گفت خوب مثلا قیافه پیاده ای که دوتا میره جلو فکر می کنه وزیره یهو آنپاسانش می کنن..!
گفتم خخخ..با مزه بسه دیگه هنوز قیافه تو خنده دار تره..!
گفت حالا که اینطور شد قیافه تو وقتی که کلی وقت میذاری یه داستان مینویسی بعدش یارو که هر رو از بر تشخیص نمیده میاد مسخره ت میکنه..!
گفتم دیگه داری شورشو در میاری...
چپوندمش تو جعبه و خواستم بخوابم که صداش یواشکی میومد..
باشه غلط کردم بذار بیرون بخوابم اینجا بوی اسب و فیل میده..!
تا آوردمش بیرون خندید و گفت..قیافه تو وقتی متوجه میشی که اینا همه ش یکی دیگه از کابوسهای شطرنجی مزخرفت بوده و پیاده عمرا حرف نمیزنه!!...
پنجره رو وا کردم و انداختمش تو کوچه!!..
اومدم برگردم یهو سرم خورد به گوشه پنجره و آه از نهادم بلند شد..بیدار شدم دیدم یکی از پیاده ها کنار رختخوابمه..
خنده ای کردم و انداختمش تو جعبه...
داشت خوابم میبرد..که صدای خیلی ضعیفی رو احساس کردم...
شبتون بخیر دوستان دلم براتون تنگ شده بود..!!

"بهزاد"