انجمن شطرنج ایران
"مهره هائی در برف" - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن شطرنج ایران (https://irchess.com)
+-- انجمن: اخبار و مقالات (/forumdisplay.php?fid=62)
+--- انجمن: مقالات (/forumdisplay.php?fid=64)
+---- انجمن: مطالب بهزاد خوشکلامیان (/forumdisplay.php?fid=122)
+---- موضوع: "مهره هائی در برف" (/showthread.php?tid=1495)



"مهره هائی در برف" - Admin - ۲۳-اسفند-۹۵ ۱۰:۵۹ عصر

"مهره هائی در برف"

عصر پنجشنبه بود..وسطای یه زمستون کم برف ..اما با سرمائی خشک..
هوا داشت تاریک میشد و از هیئت شطرنج برمیگشتم..
از کنار پارک که رد میشدم طبق عادت یه نیم نگاهی به میزای سنگی شطرنج کردم..
عجیبه..تو این سرما..تک و تنها با پسری کم سن و سال کنارش...
پشت میز نشسته بود و غرق تفکر..
رفتم تو پارک و چای فروشه رو صدا زدم و دو متر اونطرفتر نشستم..
نمیدونم متوجه سلام من شد یا نه..فقط سری تکون داد و شال دور گردنش یه لحظه دماغش رو پوشوند!..
قبل نشستن و زیر نور زرد رنگ چراغ پارک .. تو رقص زیبای دونه های برف..صحنه بازی رو یه لحظه دیدم..
ظاهرا وزیرش راه فراری نداشت و تسلیم شده بود..
دونه های ریز برف میزد رو مهره ها و بعد چند ثانیه شروع به آب شدن میکرد..
هیچ حرکتی انجام نمیشد و پسرش که کنارش نشسته بود گاهی صفحه رو نگاه میکرد..گاهی باباشو..
انگار تو دلش میگفت بابا جون این وزیر دررفتنی نیست..!..دیگه یه مهره سوخته س ..بازی رو باختی و تموم شد ..الان حریفت یه ساعته خونه س و لم داده جلو بخاری..!..تو هنوز تو فکر اینی که وزیرت به صفحه برگرده که چی..؟..
مگه میشه به زور وزیرت رو به بازی برگردونی؟..رفتنی بود و رفت!...
یهو باباش یه لحظه خم شد رو صفحه..
بعدش آسمون رو نگاه کرد..
شنیدم که گفت..لعنتی..!..نه امکان نداره!..چطور ندیدم؟!...همه ش تقصیر خودم بود..اشتباه کردم..یه اشتباه احمقانه...
با صدای آروم طوری که بشنوه زیر لب گفتم...وقتی بازی بازنده میشه..همه به گناهشون اعتراف میکنن..!..وقتیم یه بازی برنده میشه..خودشون رو عاری از هرگونه اشتباه میبینن..!..
سرش رو چرخوند و نیم نگاهی بهم کرد...
مهره ها رو جمع کرد و دست پسرش رو گرفت...
پسرش گفت..بابا میریم دنبال مامان ؟...گفتی امشب حتما برش میگردونم...
پدرش گفت...آره امشب میریم...راهش رو پیدا کردم..!..
پسرش گفت..چه راهی؟..چطوری..؟...
پدرش نیم نگاهی به من کرد و گفت..اعتراف به اشتباهم.!..برمیگرده...
سری به نشونه خداحافظی از من تکون داد و دست تو دست پسرش از پارک دور شدن...
دونه های برف درشت تر شده بودن..کم کم داشت فرق میان خونه های سفید و سیاه از بین میرفت...

"بهزاد"