انجمن شطرنج ایران
نبردی دوستانه با یک جانباز - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن شطرنج ایران (https://irchess.com)
+-- انجمن: اخبار و مقالات (/forumdisplay.php?fid=62)
+--- انجمن: مقالات (/forumdisplay.php?fid=64)
+---- انجمن: مطالب بهزاد خوشکلامیان (/forumdisplay.php?fid=122)
+---- موضوع: نبردی دوستانه با یک جانباز (/showthread.php?tid=1661)



نبردی دوستانه با یک جانباز - Admin - ۱۵-ارديبهشت-۹۷ ۰۶:۰۷ عصر

"نبردی دوستانه با یک جانباز"

احساس کردم خیلی وقته بهش سر نزدم..پیامهائی تو تلگرامو اینا بینمون رد و بدل میشد..ولی دیدار واقعی یه چیز دیگه س..شطرنج رو خودم یادش دادم تا بتونه کمی درداشو فراموش کنه و رو صفحه دیگه ای بجنگه..
توکانال مطالب خودمم ادش کرده بودم تا بخونه و سرگرم شه..
مادرپیرش مثل همیشه اومد پیشوازم و جعبه شیرینی رو ازم گرفت و خوش آمد گفت..
بعد کمی صحبت صفحه مهره شو آورد و مشغول شدیم..وسطای بازی یکی از مهره هاشو که خزیده بود تو حاشیه صفحه..مرتب کرد و خندید و گفت ای بابا اینم مثل توه بهزاد..!..
خندیدم و گفتم..منظورت چیه سید..؟..
گفت..بهزاد تو شطرنجباز خوبی هستی..حیفه..نرو تو حاشیه..!..
گفتم دقیق حرفتو بزن..مواظبم باش سوارت زیر ضربه..!..
سوارشو برداشت و گفت..ایییی..منظورم بعضی از داستانهای شطرنجیته..قشنگن..ولی نرو تو حاشیه..!..شطرنجتو بکن..فردا همینائی که براشون از گرونی یا بدی فلان مسابقه یا فلان ناداوری یا فلان حق کشی بازیکن مینویسی و برات هورا میکشن و میگن لایک داری آقا بهزاد..!..فردا همینا فراموشت میکنن..!..
گفتم..مواظب وزیرت باش سید..!..
وزیرشو برداشت و گفت..تنهات میذارن..
گفتم..بیا..اینقد حواست به بازی نیست داری سوار میدی..
گفت..اولین نفر تو اون مسابقه ای که میگی ثبت نام میکنن..
گفتم..یا فیلتو باید بدی یا مات میشی سید..
گفت..مطمئن باش جاهای کثیفتر و گرونترم خوابیدن و بازم میخوابن..!...
سوارشو گرفتم و گفتم..دوس داری ادامه بدی..؟..
شاهش رو کج کرد و گفت..من تسلیم..ولی بدون که..طرف حسابای تو ادامه میدن..
گفتم..در هر حال بازنده بودی ..
گفت..من آره..این شطرنجه..ولی تو زندگی فرق میکنه..سعی میکنن ترور شخصیتت کنن..یه برچسبی بهت بچسپونن و از صحنه بندازنت بیرون...یک آدم خودخواه..هیچوقت نمیخواد قبول کنه که شکست خورده..
گفتم..ببین سید..تو چهارسال میون توپ و خمپاره و گلوله زندگی کردی..خودم شاهدم که دوبار رفتی خواستگاری..بهت جواب رد دادن..به خاطر همین جانبازیت..انگار که تو حق عاشق شدن نداری..در صورتی که به خاطر حق امثال اینا جنگیدی و هدفت حفظ ناموس این آب و خاک بود..خیلی از این مردم فراموشت کردن..در حالیکه بزرگترین فداکاری تو این دنیا..به خطر انداختن زندگیه..این کار هرکسی نیست سید..این سوار تو خودش رو به کشتن داد..تا تو مات نشی..حالا کار تو کجا..کار من کجا....خدائیش ازت میپرسم سید..پشیمونی جنگیدی؟؟..
نگاهی به عکس روی طاقچه کرد وگفت..راستش نه...خدا بیامرزدتون..چه خاطراتی با هم داشتیم..
مهره ها رو دوباره چید و گفت..ایندفعه باید ببرمت بهزاد...
به چشمای سید خیره شده بودم..
اشک و لبخند وقتی با هم میان..چه زیبا میشن..

"بهزاد"