انجمن شطرنج ایران
داستان یک زوگزوانگ - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن شطرنج ایران (https://irchess.com)
+-- انجمن: اخبار و مقالات (/forumdisplay.php?fid=62)
+--- انجمن: مقالات (/forumdisplay.php?fid=64)
+---- انجمن: مطالب بهزاد خوشکلامیان (/forumdisplay.php?fid=122)
+---- موضوع: داستان یک زوگزوانگ (/showthread.php?tid=1677)



داستان یک زوگزوانگ - Admin - ۱۵-ارديبهشت-۹۷ ۰۶:۲۸ عصر

"داستان یک زوگزوانگ"

چیزی حدود 11 سال پیش..مسابقان آزاد بابل..
به ازای هر 10 میز یه پنکه پایه دار گذاشته بودن ولی هنوز از پس گرمای شرجی "بابل" بر نمیومد..
کلافه شده بودم...حریفم نوجوون بود...دستاشو چپونده بود تو موهاش...پاهاش زیر میز تکون میخوردن...عصبی بود...
بهش حق میدادم...تو بد زوگزوانگی گیر کرده بود...هیچ مهره ای حرکت نداشت...
گاهی زیر چشمی اطرافو نگا می کرد نکنه آشنائی اون دورو ورا باشه!...که بعدا بتونه بگه اوورلوک کردم باختم!!..
خیالش آسوده میشد که کسی نیست...ولی من میدونستم کسی که پشت سرش وایساده پدرشه و این متوجه حضورش نیست..
ناخودآگاه تو فکر فرو رفتم...
بعضیا به خاطر دانششون به دیگران زور میگن...بعضیا با ثروتشون...بعضیا مقامشون...بعضیا زور بازوشون...بعضیام زیبائیشون!...
حتی بعضیام هیچ کدوم از اینا رو ندارن ولی باز میخوان به دیگران زور بگن!...
از نظرشون حال میده دیگران رو وادار به کاری بکنی !!...مثل همین تو حرکت اکراهی افتادن حریف من!!..دارم وادارش میکنم حرکتی رو انجام بده که خودشم میدونه به ضررشه!!..ولی اینجا من حقمه..!..درسته که اسمش وادار کردنه..ولی قانون شطرنج همینه...
افکارم دوباره برگشت تو سالن...
یهو متوجه شدم یه قطره اشک ..گوشه چشای حریفم داره آروم سرازیر میشه...
ناخودآگاه انگشتای اشاره مو به هم چسپوندم و به علامت پیشنهاد تساوی بهش نشون دادم...
انگار دنیا رو بهش دادن....نمیتونست باور کنه...پدرش که هاج و واج مونده بود..لبخندی زد و تشکر کرد و تازه پسر متوجه حضور پدرش شد...
پدرش دم در خروجی صدام زد: استاد!!..چطوری میتونم جبران کنم؟!.
گفتم:هیچی!...فقط یادش بده که با شهامت شکست رو هم قبول کنه...
همینطور که از در بیرون می رفتم...با خودم گفتم: خدایا..بردن این بازی حق مسلم من بود...اما اون قطره اشک رو نتونستم تحمل کنم...
کاش زور گوهای دنیا...با دیدن اشک این همه زن و بچه بی گناه...دست از زورگوئی برمی داشتن....
اون روز رو ..تو یه خونه پر صفای بابل ناهار مهمون بودم....

"بهزاد"