انجمن شطرنج ایران
داستان یک قربانی رخ - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن شطرنج ایران (https://irchess.com)
+-- انجمن: اخبار و مقالات (/forumdisplay.php?fid=62)
+--- انجمن: مقالات (/forumdisplay.php?fid=64)
+---- انجمن: مطالب بهزاد خوشکلامیان (/forumdisplay.php?fid=122)
+---- موضوع: داستان یک قربانی رخ (/showthread.php?tid=1689)



داستان یک قربانی رخ - Admin - ۳۰-ارديبهشت-۹۷ ۰۴:۱۱ عصر

"داستان یک قربانی رخ"

دو سه نفر از تماشا چیا رو می دیدم و حضور دوسه نفرشون رو فقط احساس می کردم که پشت سرم هستن...
واییی!...چه حالی میده!!...قربانی رخ و بعدشم یا مات یا گرفتن وزیر...اونم جلو چشم این تماشاچیا!!...
آدمیزاده دیگه!!...دوس داره یه کار مهم رو جلو چشم این و اون انجام بده و بعدش پز بده!!...
یکی تو سیرک پشتک وارو می زنه و رو طناب راه میره!!...یکی جلو چشم چن تا دختر خانوم یه به اصطلاح مزاحم ناموس رو تنبیه می کنه!!..یکی جلو چشم تماشاچیای فوتبال چنان خودش رو به طرف توپ پرت می کنه که انگار می خواد جون یه بچه رو که نزدیک یه منطقه مین گذاری شده س نجات بده!!...یکی با صدای بلند تو اتوبوس خط واحد میگه حاجی بفرما شما بشین!!...دختر حاجی هم اون ته اتوبوس تبسمی می زنه که یعنی خودتی !!...
رخ رو برداشتم و چنان پیاده جلو شاه حریف رو زدم که انگار تئوری انشتاین رو زیر سوال بردم!!...
حریفم مکث کوتاهی کرد و رخ رو گرفت و قبل از اینکه حرکت بعدیم رو انجام بدم ساعت رو متوقف کرد...
دم در سالن تماشاچیا به استقبال اومدن...:
اگه بعد حرکت وزیرت اسب و میومد که کارت تموم بود!!...
نه بابا اسب چی؟؟...قلعه بزرگ می رفت این هیچی نداشت!!...
نه قلعه چرا بره؟؟..وزیر ها رو اجباری می تونست تعویض کنه !!...دیگه هیچی نداری!!...
نه شانس آوردی که.....
نمیدونستم جواب کدومشون رو بدم...محاله خود حریف هم اندازه اینا خودخوری کنه!!...
گفتم ول کنین بابا!!..بازی تموم شد و بردم دیگه!..
یکیشون دس وردار نبود!!...:
نه!!...راست میگی بیا بچینیم !!...فورس بازنده ای!!...
گفتم اره!!...تو راس میگی....بی خیال...
نه بی خیال چی ؟؟...حاضرم شرط ببندم!!...سر چی؟؟
...
سرم داشت کم کم به درد میومد...به بهونه آلوده کردن هوا دکش کردم و از سالن فاصله گرفتم...
حتی شانس این رو هم نداشتیم یکی دو نفر قربانی رخ رو ستایش کنن و بگن ایول!!...
به همین ایول راضی بودم ...
یهو یکی از شاگردام که حدود 8سالش بود جلوم سبز شد و گفت:
استاد تبریک میگم!...خیلی خوب بردین بازی رو...
چقدر لبخندش و تبریک گفتنش شیرین و بی ریا بود...
بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم گفتم:
ممنون عزیز دلم...تبریک گفتن تو..به تموم دنیا می ارزه...

"بهزاد"